گنجور

 
حزین لاهیجی

شنیدم شهنشاه گیتی گشای

پیمبر نسب، ظل عدل خدای

طرازندهٔ کشور کسروی

فرازندهٔ چتر کیخسروی

صفی سیرت مصطفی مرحمت

رضا طینت و مرتضی مکرمت

بهین گوهر درج دانشوری

بلنداختر برج دین پروری

مظفّر لوای مشیّد اساس

شهنشاه عباس یزدان سپاس

ابافرّ کشور خدایی گذشت

به معموره ره برده از طرف دشت

که با کرج، کین عدو سوز داشت

نگه، چون درخش آتش افروز داشت

یکی مرد دهقان در آن مرغزار

فروخفته بود، از گذرگه کنار

به سر افسر از دست و از خاک، تخت

سرش بر بن سایه گستر، درخت

در آن دم که خیل سپه می گذشت

تو گفتی که در لرزه افتاده، دشت

فروخفته، از خواب سر برگرفت

سپاس خداوند افسر گرفت

دعا گفت و خسروستایی نمود

که بادا به کام تو، چرخ کبود

خوشت باد این فر فرماندهی

سریر کیانی، کلاه مهی

رسید آن نیایش چو شه را به گوش

فروخواندش این خسروانی سروش

تو خوش زی، که آسودهتر از منی

به آزادگی سرو این گلشنی

نداری به دل فکرگاه و رواق

ندانی چه رنجی ست، این طمطراق

فزونی تو را زیبد و کم مرا

تو را شادی ارزانی و غم مرا

غم کشوری، بر دلت بار نیست

چو ما، زندگی بر تو دشوار نیست

خبر نیست آزاده را از اسیر

چو آسوده حالی، سر خویش گیر

خروشید دهقان آگاه دل

که ای مهر، از نور رایت خجل

غم از گردش روزگارت مباد

زگیتی به خاطر غبارت مباد

تن آسایی من ز پهلوی توست

کریج من آباد از کوی توست

اگر رنج بر خود نداری روا

ندارد روا، گیتی آرام ما

برآ خوش، به این رنج راحت سرشت

تو را مزد بادا ز یزدان، بهشت