گنجور

 
حزین لاهیجی

محبت شیر و دل ها بیشه ی اوست

دو عالم سوختن، اندیشهٔ اوست

بود تا صید جانم، رنجه اش باد

دلم سیلی خور سرپنجه اش باد

تومستی میکنی همچوشرابی

سمندر چون شکیبد، دور از آتش

ازین طاقت گداز پیکر طور

خرابات وجودم، باد معمور

تعالی زین همای اوج اقبال

جهان را پرورد در سایهٔ بال

ازو ملک و ملک پیرایه اندوز

به هر قد خلعت شایستگی دوز

غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ

شرابش شیشهٔ ناموس را سنگ

ازبن آتش به هر خرمن شراری ست

وزین غم هر دلی در زیر باری ست

اگر جان است، غم پروردهء اوست

وگر دل، دست و پا گم کردهٔ اوست

خوشا کاری که باشد مشکل از وی

خوشا باری که آید بر دل از وی

غمش از شادمانی دلرباتر

جفایش از وفا شیرین اداتر

معاذ الله چه گفت این خامهٔ خام؟

زبانش را مبادا لذت از کام

وفا و جور همسنگ است در عشق

امید و بیم، یکرنگ است در عشق

رگ و پیوند محکم کرده ز اوّل

دو بینی با هوسناکان احول

هوس چبود؟ ز غم پرهیز کردن

وفا را از جفا تمییز کردن

ولی جایی که عشق آشنا روست

دو عالم محو، در یکرنگی اوست

تعالی الله چه درباییست، زخّار

در او هر قطره مخزنهای اسرار

حبابش جام هشیاریّ و مستی

رگ موجش تعیّنهای هستی

کفش در رقص چون مستان سرشار

به جامش جلوه گر عکس رخ یار

دویی در وحدتش، نقش بر آب است

که خود یار است و خود جام شراب است

ز حدّش کشتی فکرت تباهی

تعالی العشق عن تعب التناهی

بیا مطرب دم گرمی به نی کن

سرود عشق را مستانه طی کن

در این دریای آتش، خیرگی چیست؟

چو می سوزد نفس، خاموشی اولی ست

سپند من بود زآتش به زنهار

تو گر مردی، قدم یکدم نگهدار

حزین، آگاهی از آغاز و انجام

بترس از بی وفاییهای ایام

شراری تا تو را در آب و گل هست

خراش ناخنی درکار دل هست