گنجور

 
حزین لاهیجی

زان نور دیده، شد مژهٔ خون فشان تهی

از طایر مراد مباد آشیان تهی

رشک محبتم نگذارد نفس کشم

دل از حدیث شوق پر است و زبان تهی

ترسم رَوَد زِ یاد تو یکباره نام ما

ازکین ما مکن دل نامهربان تهی

خوش ظاهرند زاهد بی مغز و جوزِ پوچ

بیرون پر از فریب، ولیکن میان تهی

ساقی بیا به یک دو سبو دست ما بگیر

داریم ساغری، چو کف عاشقان تهی

نی را نوا نماند و جرس را صدا گرفت

ما را نشد ز ناله حزین ، استخوان تهی