گنجور

 
حزین لاهیجی

نسرین بری گلگون قبا، از جلوه جانم سوخته

سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته

برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک

پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته

چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم

نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته

اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام

دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته

نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم

در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته