گنجور

 
حزین لاهیجی

ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم

به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم

نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی

اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم

عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری

که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم

عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را

که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم

تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن

من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم

نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن

که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم

ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟

درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم

هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو

هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم

حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود

به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم