گنجور

 
حزین لاهیجی

از خاک آستانت تا دیده دور دارم

جان بی قرار دارم، دل بی حضور دارم

افسانهٔ لب توست، رازی که می سرایم

پیغامی از زبانت، چون نخل طور دارم

تو مهر دل فروزی، من ماه جان گدازم

تا در مقابلی تو، در دیده نور دارم

چل سال شدکه پایم در خارزار گیتی ست

در دل غبار کلفت، زین راه دور دارم

افشاند ساقی عشق، ته جرعه ای به خاکم

دل غرق شوق دارم، سر، مست شور دارم

رفتی و در تب و تاب، انداختی حزین را

بازآ که در فراقت، دل ناصبور دارم