گنجور

 
حزین لاهیجی

نشد شبی که می خونم از سبو نچکد

فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد

که قطره ای به لبم می چکاند از یاری

اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟

ز باده ای که دماغ امید تر سازم

اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟

به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا

به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد

نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین

که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد