گنجور

 
حزین لاهیجی

خواهم به دل آن نرگس مستانه در افتد

بد مست تماشاست، به دیوانه درافتد

سخت است تلاش دو زبردست، مبادا

می با نگه یار، حریفانه درافتد

چشمش، به نگاهی ننوازد دل ما را

کی لایق برق است که با دانه درافتد؟

در هر رگ ما مستی منصور کند، خون

گر عکس رخ یار به پیمانه درافتد

گو گردش پیمانه درین بزم ز غیرت

با چرخ تنک ظرف، حریفانه درافتد

حیف است زبردست زند با همه کس دست

آن زلف نبایست که با شانه درافتد

با چشم حزین این سخن از عشق بگویید

کی خواب به دام تو به افسانه درافتد؟