گنجور

 
رشحه

ز هر مژگان کند صد رخنه در دل

که بگشاید به روی خود دری چند

چو من کی با تو باشد عشق اغیار

نیاید کار عیسی از خری چند

خراب از اوست شهر جهان و دل بین

مسخر کرده طفلی کشوری چند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سلیمی جرونی

پس آنگه گفت تا خادم زری چند

به بالایش نهاده گوهری چند

سحاب اصفهانی

نگیرد تا دلت در دل دری چند

بدل بگشا ز زخم خنجری چند

دلم دانی که در خیل بتان چیست

مسلمانی اسیر کافری چند

ز بی مهری سیه دارند روزم

[...]

یغمای جندقی

ز زلف و خال داری لشکر‌ی چند

صفی بر بند و بگشا کشوری چند

به چوگان اندرش گویا فتاده است

به پای بادپای او سری چند

بر آن رخ خال‌ها بینم خطر‌هاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه