امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.