گنجور

 
سید حسن غزنوی

دل در غم عشق یار بستیم

وز درد سر فراق رستیم

از خانه خویش سخت دوریم

وز باده رنج نیک مستیم

از بادیه هوا گذشتیم

در زاویه عنا نشستیم

از شست بلات نوش خوردیم

وز تیر غمت جگر بخستیم

برخاک در تو جان فشاندیم

معلومت شد که باد دستیم

یکراه تو سنگسارمان کن

چون می دانی که بت پرستیم

روزی که غم تو مان نجوید

بازش طلبیم و کس فرستیم

بر مرگ زنیم خویشتن را

تا نیست شویم از اینکه هستیم