گنجور

 
سید حسن غزنوی

حسن تو به گفت هم نیاید

نقش تو ز هر قلم نیاید

عیسی شده مگر که جانها

در دام تو جز به دم نیاید

جز بهر نظاره تو خورشید

بر آینه به خم نیاید

درباغ تو چون درخت کس را

از صد سریک قدم نیاید

بر خرسندی شدم ز هجرت

کزهیچ غمیم غم نیاید

نقشم چو به یک فتد ببوسم

ترسم کان نیز هم نیاید

از عاقبتم مپرس تا جان

در زاویه عدم نیاید

در دولت عاشقی حسن را

کانیست که هیچ کم نیاید