گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا

در خاک عجز می فکند عقل انبیا

گر صد هزار قرن همه خلق کاینات

فکرت کنند در صفت عزت خدا

آخر به عجز معترف آیند کای اله

دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما

جائی که آفتاب بتابد ز اوج عز

سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا

و آنجا که بحر نامتناهیست موج زن

شاید که پشه می نکند قصد آشنا

و آنجا که قوس چرخ بعز و نطاق چرخ

زنبور در سبوری نوا چون کند ادا

عقل که می برد قدح دردیش ز دست

چون آورد به معرفت کردگار جا

حق را به حق شمار که در قلزم عقول

می درکشد نهنگ تحیر من و ترا

چون آب نقش می نپذیرد قلم بسوز

در آب شوی لوح دل از چون و از چرا

چون آفتاب نیست حقیقت نشان پذیر

ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا

سبحان خالقی که گشاید بهر شبی

از روی لعبتان فلک نیلگون خطا

از زیر حقه مهره انجم کند پدید

زان مهره ها به حقه از رق دهد ضیا

شب راز اختران همه دندان کند سپید

چون زنگئی که اوفتد از خنده در قفا

در دست چرخ مصقله ماه نو دهد

تا اختران آینه گون را دهد جلا

در پای اسب شام کشد اطلس شفق

در جیب ترک صبح نهد عبقر بها

گوئی که آفتاب مگر ذره ذره کرد

بر کهکشان ز زیره مرجان و کهربا

با هستیش اگر قدری ماند از قدر

احکام خویش جمله قضا می کند قضا

سبحان قادری که بر آیینه وجود

بنگاشت از دو حرف دو گیتی کمایشا

بر عرش ذره ذره خداوند مستویست

چه ذره در اسافل و چه عرش در علا

در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش

وآنجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا

خود هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست

چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا

بو نیست بنده و پندار هستیئی

پندار هستی تو ترا کرد مبتلا

از کوزه نیم ذره سیماب چون برفت

نی در خلا بماند اثر زو نه در ملا

ای از فنای محض پدیدار آمده

اندر بقای محض کجا ماندت بقا

خواهی که پی بری به سر کعبه نجات

در خود مکن قیاس حق و پیش در میا

بس سر که همچو گوی در این راه باختند

بس مرغ تیز پر که فروشد درین قضا

خاموش باش حرف چه گوئی تو ای سلیم

خدمت نگاه دار چه پنداری ای گدا

چون سر کار می طلبی صبر کن حکیم

تا صبر و خامشیت رساند به منتها

گر تو زبان بخائی و خونش فرو بری

در زیر ورد نگویند با تو ماجرا

آهنگ عشق زن تو در این راه خوفناک

احرام درد گیر و در این کعبه رجا

گویند پشه بر لب دریا نشسته بود

در فکر سر فکنده به صد عجز و صد عنا

گفتند چیست حاجتت ای پشه فقیر

گفت آنکه آب این همه دریا بود مرا

گفتند حوصله چو نداری مگوی این

گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا

منگر به ناتوانی شخص ضعیف من

بنگر که این طلب ز کجا خواست وین هوا

عقلم هزار بار بروزی خموش کرد

عشقم خموش می نکند ای نفس رها

در آشنای خون جگر دل به حق سپار

تا حال خود کجا رسد ای مرد اشنا

جاوید در متابعت مصطفی گریز

تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا

خورشید خلد خواجه دنیا و آخرت

سلطان شرع و صاحب کونین مصطفا

مفتی عالم کل و معنی جزو و کل

در هر دو کون بر کل و بر جز و پادشا

چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین

صاحب قبول هفت قرآن صاحب لوا

کان بود کل عالم و او بود آفتاب

مس بود خاک آدم و او بود کیمیا

چون آفتاب از فلک دین حق بتافت

تا هر دو کون پر شد ازو نور والضحا

گردون که جبه بهترش از آفتاب نیست

پیراهن مجره ز شوقش کند قبا

اندر نظاره کردن مشک دو گیسوانش

صد چشمه شد گشاده از این طارم دو تا

خورشید را از آن سببی نیست درد چشم

کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا

کس را نگشت معجزه ای در زمین پدید

او خاص شد به معجزه در ارض و بر سما

گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود

گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا

یک شب از آن بتاخت چو برق از رواق چرخ

از قدسیان خروش بر آمد که مرحبا

در پیش او که غاشیه کش بود جبرئیل

هم انبیاء دویده پیاده هم اصفیا

از انبیاء چو مشغله طرقوا بخاست

در عرش اوفتاده از آن طرقوا صدا

چون نرگس از نظاره گلشن نگاه داشت

بشکست بر رخش گل ما زاغ و ما طغا

آنجا که جای گم شد گم کرد و باز یافت

از هر صفت که وصف کنم خود به ماورا

از دست ساقی و سقیهم شراب خواست

جام شراب یافت ز جام جهان نما

موسی ز بی قراری خود در مقام قدس

خود را در او فکند بدر پیش تو عصا

حالی و شاق چاوش عزت بدو دوید

کای نعل خود فکنده و نعلین شو جدا

وانرا ز بعد چله پیوسته بار داد

وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا

وانرا ز طور کرد سرای حرم پدید

وین را ز عرش ساخت ایوان کبریا