گنجور

 
مجد همگر

ای به رای و لمعه رای جهان آرای خویش

چهره خورشید رخشان را خراشان داشته

هر غلام از خیل تاش بندگان درگهت

شاه انجم را ز خیل خواجه تاشان داشته

مانی از کلک تو ننگ از نقشبندی یافته

آذر از طبع تو عار از بت تراشان داشته

دان که من بنده به بوی کلک عنبرپاش تو

آن به غیرت ابرها را اشک پاشان داشته

در سپاهان بود خواهم گاه و بیگه روز و شب

چشم و گوش و جان و دل بر راه کاشان داشته