گنجور

 
مجد همگر

قدر تیزی بازارت ندارد

قدر تدبیر کردارت ندارد

بدان مژگان تیز ناوک انداز

فلک خفتان پیکارت ندارد

بدین کاری که داری در سر امروز

جهان برگ سر و کارت ندارد

اگرچه آفتات آمد همه نور

فروغ و زیب رخسارت ندارد

وگرچه ماه دارد چهره خوب

حلاوتهای گفتارت ندارد

وگرچه باده لعل است صافی

صفای لعل دربارت ندارد

وگرچه سرو دارد قامتی چست

لطافت های رفتارت ندارد

چه دلها ماند اندر حلقه عشق

که آن زلف زره وارت ندارد

چه خونهای جگر در دام عشوه

که آن خوی جگر خوارت ندارد

مجو آزار من کز هیچ روئی

دل من روی آزارت ندارد

دمی بر زاری من رحمت آور

که تا ایزد چو من زارت ندارد

وگر تیمار کار من نداری

علاء الدوله تیمارت ندارد