گنجور

 
مجد همگر

کجاست در همه ملک جهان سلیمانی

که مهر دل نسپارد به دست شیطانی

به امر نافذ چون باد را دهد فرمان

چرا نه دیو هوی راکند به زندانی

چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست

به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی

مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید

بدان لغت که ندارد حروف و الحانی

که ای نشمین جانت ورای عالم قدس

مده رضا که شوی خاکروب ویرانی

نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح

به حرص پیله وری بهر مکسب نانی

در آید و به مراد هوای مشتی خر

گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی

به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی

به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی

به داستان گذشته نگر که می خوانند

که رستمی بدو روئین تنی و دستانی

به زیر پای فناپست کرد یک یک را

فلک به شعبده اختری به دستانی

بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست

که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی

به جز هنر نکند نام رفته را باقی

اگر فسانه سامی ست یا نریمانی

حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست

که کرده اند در ایام خویش احسانی

نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز

همی نگارند امروز بر هر ایوانی

غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس

کند روایت از ایشان سخن سخنرانی

شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری

ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی

ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود

نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی

زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم

ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی

از آن هزار ستون سقف خانه زرین

نمانده جز سنگی بر کنار میدانی

نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو

نه زان سرای و حواشی دری و دربانی

نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو

بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی

سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه

نه معنی سده ماند و نه صورت مانی

تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین

بگشت در پی آب حیات دورانی

نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک

بماند در دل او حسرتی و حرمانی

خضر به آب رسید و حیات باقی یافت

ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی

از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد

نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی

زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی

سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی

سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک

نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی

یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم

به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی

فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی

کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی

نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری

نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی

نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست

نه همچو صاحب صدران سری وسامانی

مرا خدای جهان از همه جهان داده ست

دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی

زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم

که آفتاب به صد سال نارد از کانی

ز در غنی ام بی بار نامه بحری

ز لعل شادم بی منت بدخشانی

عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان

زهر بهشت لقائی ... انی

گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی

گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی

گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی

گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی

گهی ببندم جان را به بند مرغولی

گهی بخارم دل را به تیر مژگانی

به دل چه پویم در جستجوی دلجویی

به جان چه جویم از گفتگوی جانانی

منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری

منم به درد گرفتار و نیست درمانی

چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا

بر آید از بن هر موی هر دم افغانی

ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی

ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی

چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم

که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی

به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند

ز آب دیده من بر دل چو سندانی

چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک

صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی

چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع

چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی

خراب شد به هوی خانمان و بنیادم

من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی

منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم

به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی

ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ

ز صدر دست من و دست آبد ستانی

مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری

مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی

مرا از آن چه فواید بود که خوانندم

وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی

مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم

رسالتی ز زبان شهی به سلطانی

مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند

که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی

مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم

مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی

مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم

خطاب صاحب صدری و متن عنوانی

هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی

اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی

خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم

که عدل را عمری، شرم راست عثمانی

محمد آیت شاهی که حسن اعمالش

ز خاک پارس پدید آورید حسانی

صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن

گهر نزادی از خاطر پریشانی

گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه

نظر نیافتی اندر زمین گلستانی

وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی

زمین نیافتی از چشم ابر بارانی

وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر

به خنده لب نگشادی گلی به بستانی

براق وهم به گرد کمال تو نرسد

اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی

اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی

وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی

به قیروان نرود پای کاروان پویی

به آسمان نرسد دست آسیابانی

چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی

چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی

سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند

شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی

وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو

سپهری آورد و اختری و ارکانی

ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند

که هست داده او هر چه دارد امکانی

به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات

ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی

بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک

مقرر است و بدین قائم است برهانی

کنونت بهر صلاح امم امامت خلق

مسلم است به تسلیم هر مسلمانی

دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت

ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی

در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل

ز ملکت تو که داند که هست تورانی

سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را

به روزگار که گفتی که بود ایرانی

مخالفان تو گرچه بنام شاهانند

بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی

سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل

به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی

عدوت را تن اگر زآهن است زود شود

به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی

مه از برای قبولی ز خاک میدانت

گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی

به روز کوشش گردان شیر دل که شود

هوای معرکه از نیزه چون نیستانی

تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی

مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی

گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی

دهی به حجت هامون به خاک هامانی

ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش

کشید بر افق گوی خاک دامانی

به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی

به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی

شب سیاه دل تیره روی هر سحری

به دست صبح فرو میدرد گریبانی

به جود شاملت آن کرده ای که دردوران

نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی

نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی

به وزن آن ننماید قیام وزانی

اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی

غمام برف ندادی به هر زمستانی

جهان پناها شاهابدان خدا که جهان

نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی

به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست

از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی

به رازقی که به وی زنده اند هرانسی

به خالقی که ورا بنده اند هر جانی

به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری

به داوری که ز عدلی نهاد میزانی

بدان معلم اول که داد تعلیمش

ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی

بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب

فتاد در درک اهبطو به نسیانی

بدان نبی که مناجات رب لاتذرش

سپرد طایفه کفر را به طوفانی

بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس

زگوشه جگر خویش ساخت قربانی

بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب

به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی

بدان مسیح که از باد دم باذن الله

ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی

بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش

دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی

گهی زمرد دندان فشرد بردردی

گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی

گهش میسر و میمون قدوم رهبینی

گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی

به یار غار کزو پخته گشت هر خامی

به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی

بدان شهید که در خانه کرد فریادی

بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی

به نوشداروی جان امام عدل به حق

کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی

به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی

به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی

به تیر بار که فرمود بر عدو حری

به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی

به خون پاک شهیدان کربلا که از آن

نمود لاله ستانی چنان بیابانی

بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست

به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی

به سبع طولی و سمع المثانی و طاها

کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی

به رایتی که مظفر شده ست بر نصری

به آیتی که مفسر شده ست در شانی

به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی

به جان تو که بدو قائم است کیهانی

که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم

جهان خرم بر من شده ست زندانی

نه در شرور بدم همنشین شریری

نه در فتن شده ام همزبان فتانی

نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی

نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی

ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری

به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی

مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی

مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی

از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام

به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی

دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری

تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی

نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست

فزون ز زلت من عفوشه فراوانی

اگر چه نیستم از زمره گنهکاران

همیشه هستم لرزنده چون هراسانی

چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل

به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی

چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع

به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی

اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور

گیاهی از چمنی برگی از گلستانی

ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را

تفقدی بنماید چنان سلیمانی

چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک

به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی

به دست فکر در این شعر خون خاطر من

بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی

سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید

که نیست مدح ترا چون بقات پایانی

مباد خالی تا گردن است وران با هم

ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی