گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

در ده قدح باده که با زخم فراقی

مرهم نشود دل مگر از رطل عراقی

دیروز مرا وصل تو گر ساقی جان بود

امروز چه افتاد که شد هجر تو ساقی

می باز نگیری بگه وصل و گه هجر

تو باقی و جام و خم و مینای تو باقی

از ما نکشی پای که با ما همه لطفی

با ما نشوی جفت که از ما همه طاقی

با مائی و بیمائی و نزدیکی و دوری

چه تلخ و چه شیرین که گوارا ابمذاقی

مانند پری گاه نهان در دل شیشه

چون شیشه می، گاه عیان بر لب طاقی

بی سابقه در محفل هر کس بنهی گام

از رحمت و از لطف که بی کرو نفاقی

من از تو ننالم، ز دل خویش بنالم

تو جوهر دلداری و تو روح وفاقی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode