گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد

مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد

نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی

نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد

چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع

بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد

همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان

سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد

وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن

وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد

دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن

چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد

آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر

داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد

شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه

جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد

خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب

این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode