گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ساقی بزم مجلس آرا شد

می گلگون ز خم بمینا شد

نرگس دوست میفروش آمد

لعل دلدار باده پیما شد

می که در شیشه بود پرده نشین

در قدح بی حجاب پیدا شد

پرده شرم را درید شراب

راز دل از زبان هویدا شد

غیر را غیرت از میان برداشت

چون مسما حجاب اسما شد

جسم گردید جان و جان جانان

خاک شد تاک و تاک صهبا شد

قطره شد جوی و جوی چشمه و باز

چشمه را روی سوی دریا شد

نفی و اثبات از میان برخاست

هر چه لا بود عین الا شد

وحدت و کثرت از میان برداشت

ازل و لم یزل بیکجا شد

هر چه معنی نمود صورت بود

هر چه صورت نمود معنی شد

ما سرودیم و هو جواب آمد

این ندا باز خود منادی شد

گر نیابی تو سر این اسرار

یک سخن حل این معما شد

که سحرگه بکوی باده فروش

ساقی و جام باده گویا شد

که همه هرچه بود و هست توئی

شیخ مستور و رند مست توئی

مطربا پرده دگر بنواز

تا که بی پرده بر بگویم راز

ساز کن نغمه عراق که ما

بازگشتیم از طریق حجاز

حرم ما حریم میخانه است

سوی آن قبله میبریم نماز

کعبه ماست خانه خمار

مسجد ماست آستان نیاز

عشق خود، راز خوبش میگوید

اوست گوینده من نیم غماز

دارد ار صد هزار راه، بود

هر رهش را دو صد هزار آواز

گه عراقی و گه حجازی و گاه

از حسینی و گاه از شهناز

وین همه نغمه میشوند یکی

با لب نی نوا چه شد دمساز

وین یکی گشت عین یکتائی

شد دم ما نی و لب نی باز

گوش عقل این نوا نمیشنود

عقل با عشق کی شود همراز

می طپد مرغ دل بسینه مگر

میکند سوی آشیان پرواز

نیشتر میزنند بر رگ جان

نغمه بربط و ترانه ساز

دوش میسوختم ز آتش عشق

میسرودم میان سوز و گداز

که همه هر چه بود و هست توئی

شیح مستور و رند مست توئی

دوش رفتم بسوی بزم حضور

بیخود و مست و سرخوش و مخمور

قامش چون قیامت و ز لبش

در جهان اوفتاده شور نشور

بزم خالی و باده صافی و یار

همچو چشمان مست خود، مخمور

دیدم از جام و ساقی و مطرب

بزمکی خاص و مجلسی معمور

گوش گردون ز گوش مشغله کر

چشم اختر ز شمع و مشعله کور

ساقی بزم رشک حورالعین

باده جام چون شراب طهور

الغرض محفلی که جنت خلد

داشت زان، بزم صد هزار قصور

پیر در صدرو می کشان گردش

همه مست شراب و شهد حضور

همه با هم بسان باده و جام

جمله با یکدیگر چو شعله و نور

نور شمع از زجاجه کرده طلوع

راز دل از زبان نموده ظهور

جسم و جان متحد نموده چنان

که یکی گشته ناظر و منظور

عقل از پشت در نظاره کنان

عشق از پیش صف نموده عبور

کردم القصه نارسیده، سلام

وعلیکم جواب گفت از دور

آن یکی گفت حجکم مقبول

وان دگر گفت سعیکم مشکور

ریخت بس شادی از در و دیوار

غم فرح گشت و غصه عین سرور

پس بآهنگ لحن داودی

خواند مطرب نوای این مزمور

که همه هر چه بود و هست توئی

شیخ مستور و رند مست توئی

باز لبریز شد قدح ز شراب

باز سر جوش زد خم از می ناب

باز ساقی صلای عشرت داد

بقدح خوارگان مست خراب

باز آن پرده دار بزم وجود

پرده بگرفت و برفکند نقاب

باز آن شاهد سرای شهود

از رخ غیب برگرفت حجاب

قفس تن شکست طائر جان

رفت زی آشیان دل بشتاب

قطره گردید بحر بی پایان

ذره شد آفتاب عالم تاب

ساده بود آنچه مینمود صور

باده بود آنچه مینمود حباب

روی خود را در آب و آینه دید

گشت از عشق خویشتن بی تاب

نی غلط گفتم آب و آینه چیست

که هم او بود آینه هم آب

گنج رازی که خود کلیدش بود

کردش از حسن خویش فتح الباب

جلوه بنمود و باز شد مستور

چشم بگشود و باز رفت بخواب

حسن در پرده بود، عشق آمد

از رخ حسن برگرفت حجاب

نقطه ای بود حسن و کرد پدید

عشق زان نقطه صد هزار کتاب

عشق نیرنگ ساز پیدا کرد

اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب

حل مشکل ز عشق جوی که عشق

آیه محکم است و فصل خطاب

ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ

موج زن شد هزار گونه سراب

عقل کی پی برد بدین معنی

عشق میگوید این سوال و جواب

مطرب عشق دوش خوش می گفت

با نوای دف و صدای رباب

که همه هر چه بود و هست توئی

شیخ مستور و رند مست توئی