گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

دوش من مستانه خوابی دیده ام

در دل شب آفتابی دیده ام

عکس روی آفتاب چرخ را

دوش در جام شرابی دیده ام

زانکه میفرمود جور بی حساب

باز لطف بی حسابی دیده ام

دفتری کردند حسن وعشق را

من از آن دفتر کتابی دیده ام

مژده ای صوفی کز اوراد سحر

من سحرگه فتح با بی دیده ام

من که سرمست و خرابم ای حریف

نرگس مست خرابی دیده ام

آن تجلی را که در آتش بدید

پور عمران، من در آبی دیده ام

پیچ و تابی دارم از سودا که دوش

طره پر پیچ و تابی دیده ام

عشق را ابری و آبی دیگر است

آسمان و آفتابی دیگر است

دوش باز آمد به خواب من پری

میکنم امروز دیوانه‌گری

برنتابد قوّت بازوی عشق

پنجه تقوی بدان زور آوری

در علاج کار دل بیچاره ماند

عقل افسونگر بدان افسونگری

کافری کیش من است ار میکند

زلف هندوی تو زینسان کافری

مژدگانی جان دهید ای بندگان

خواجه دارد میل بنده پروری

ملک دل آسوده شد چون شاه جان

دارد آهنگ عدالت گستری

چون رسد فرمان شاه عشق، نیست

عقل را چاره بجز فرمان بری

بختم از خواب گران برداشت سر

نیست کار من از این پس سرسری

حبذا روزی که دور آسمان

آسمانی کرد و اختر اختری

هیچ دیدستی که با ذره سخن

گوید از لطف آفتاب خاوری

میرسد بازار ما را زاسمان

با دو صد فر و سعادت مشتری

از خرد مقصود دل حاصل نشد

عقل تا فانی نشد واصل نشد

نفخه باد صبا جان میدهد

نکهتی از زلف جانان میدهد

میوزد این باد گوئی از یمن

که نبی را بوی رحمن میدهد

میرسد این مرغ گویا از سبا

کو بشارت زی سلیمان میدهد

قصه ابسال و راز عشق او

مژده در گوش سلامان میدهد

یا بشیر از مصر بوی پیرهن

در مشام پیر کنعان میدهد

یا که در ظلمات حیرت خضر راه

مژدگانی زاب حیوان میدهد

یا که جبریل امین مژده نجات

ماه کنعان را ز زندان میدهد

یا پیام رعد در گوش صدف

مژده ها از ابر نیسان میدهد

یا نسیم صبحدم از نوبهار

جان باطفال گلستان میدهد

میدمد خورشید و عاشق را خلاص

از شبیخونهای هجران میدهد

مژده وصل از بت دلجوی ما

بعد نومیدی و حرمان میدهد

گوش دل دادیم با سلطان جان

تا دل و جان را چه فرمان میدهد

شکرلله شاخ صبر آمد ببار

صد هزاران گل شگفت ازنوک خار

باز با پیمانه پیمان کرده ام

ترک کفر و ترک ایمان کرده ام

جسم را درمحفل جان برده ام

جان نثار راه جانان کرده ام

در ضمیر خاک از جانهای پاک

شد هویدا آنچه پنهان کرده ام

چون خلیل این آذر نمرود را

گرد خود ورد و گلستان کرده ام

عقل کافر بود در آئین عشق

من ز نو بازش مسلمان کرده ام

نی که با تیغ فنا در پای عشق

عقل را یکباره قربان کرده ام

منکه فرمان دارم از سلطان عشق

عقل را در قید فرمان کرده ام

سخت مشکل بود کار از دست عقل

من بدست عشق آسان کرده ام

نیز آبادان کنم این کاخ را

که بدست خویش ویران کرده ام

بر در این خانه چون ویرانه شد

حلقه زد خورشید و صاحبخانه شد

بر سر لطف آمد آن دلدار ما

جان فدای یار شیرین کار ما

در دل چون سنگ او تاثیر کرد

عاقبت این ناله های زار ما

می خلید اندر دل ما خارها

صد هزاران گل شکفت از خارما

صبحدم دیدم که ناگه آفتاب

میزند سر بر در و دیوار ما

یوسف از کنعان بپای خویشتن

مشتری شد بر سر بازار ما

کفر ما آخر به ایمان میکشد

چون سر زلف تو شد زنار ما

عشق بود آن یار کز اول قدم

هم غم ما بود و هم غمخوار ما

عشق بود آن دوست کز روز ازل

هم دل ما بود و هم دلدار ما

آفتاب روی او برهان ماست

شیخ و زاهد گر کند انکار ما

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

گر خم زلف تو طراری کند

لعل جان بخشت وفاداری کند

گفتمش لعلت کند کامم روا

زیر لب خندید و گفت آری کند

در پریشانی خم گیسوی یار

جمع دل ها را نگهداری کند

عشق اگر این خانه را ویرانه کرد

نیز عشق این خانه معماری کند

غم فزائی کرد اگر هجران شبی

نیز روزی وصل غمخواری کند

روی دلجوی تو شمس طالع است

گر خم زلفت شب تاری کند

خار اگر خاری نماید، شاخ گل

گل دهد، گلزار گلزاری کند

در دل خم خون تاک آید بجوش

در کف ما جام سرشاری کند

بخت دشمن سرگران گردد زخواب

طالع ما عزم بیداری کند

من گرفتم خونبها زان لعل لب

گر بریزد خون من نبود عجب

شاه ما دیروز بار عام داد

مر گدایانرا بسی انعام داد

هم بلفظ خویش لطف وجود کرد

هم بدست خویش نقل و جام داد

می کشانرا از لب و از چشم خویش

گاه مستی، پسته و بادام داد

آفرین بر عشق و نفرین برخرد

کین بیاران دانه و آن دام داد

گو بسوزد زین سخن کام و زبان

فاش گویم کم ز لعلش کام داد

داد امروزم دو صد بوس از لبی

که بمن دیروز صد دشنام داد

پادشاهان بنده خاص منند

بنده خاصم چو آن شه نام داد

عشق بود آن جوهر و روح وجود

کم رهائی از همه اوهام داد

چون بدست افتاد زلف چون شبش

کام دل حاصل شد از لعل لبش

دوشم اندر بزم خاصش بار بود

محفلی خاص و تهی ز اغیار بود

ما و دل بودیم و غیر از ما نبود

نه، نه من بودم نه دل، دلدار بود

عقل اگر در بزم ما گامی نهاد

بر مثل چون صورت دیوار بود

هر سخن کز لعل دلجویش گذشت

صد هزاران دفتر اسرار بود

روی او چون شمس طالع، بزم ما

از رخ او مطلع الانوار بود

زلف پر چینش کمندی پر گره

که بهر چینش دو صد تاتار بود

بسکه بشنیدیم از فرخار نام

بزم ما از روی او فرخار بود

بوستانی دلگشا بی باغبان

غنچه بشگفته بی خار بود

چشم گردون رفته در خواب گران

لیک چشم بخت ما بیدار بود

بر رخش جز زلف پیرایه نبود

آفتابی بود و جز سایه نبود

بر جمالش غازه و آئین نبود

بر رخش جز طره مشکین نبود

خرمنی از ماه بود اندر میان

که بر او جز خوشه پروین نبود

جز رخی تابنده و زلفی سیاه

حرفی از تصویر کفر و دین نبود

طره اش چین و شکن بسیار داشت

لیکش اندر طاق ابرو، چین نبود

از دعا تا استجابت فاصله

هم بقدر گفتن آمین نبود

هم لبش را لطف بود و قهرنی

هم دلش را مهر بود و کین نبود

هر چه از لعل لبش دل کام جست

لعل دلجویش بجز تمکین نبود

ترک ما آورد این سنت بعشق

ورنه خوبان را وفا آئین نبود

جمله خوبان دیده ام، در هیچیک

لطف و خوبی و صفا چندین نبود

طبع موزون با قد موزون نبود

شعر شیرین با لب شیرین نبود

لطف طبع و چهره زیبا نبود

حسن خلق و زلف مشک آگین نبود

با لب شیرین او شعر حبیب

چون شنیدم قابل تحسین نبود

هر که نیکو رو بود، بد خو بود

خوی و روی یار ما نیکو بود

راز جان با یار جانی گفته شد

جمله اسرار نهانی گفته شد

نیز آن رازی که ناید بر زبان

با زبان بی زبانی گفته شد

ترجمانی بود با عقل و چو عقل

لال شد، بی ترجمانی گفته شد

نز لب لعلش دم ازلیت و لعل

نی جواب لن ترانی گفته شد

کس بصورت می نیارد فهم کرد

آنچه از علم معانی گفته شد

نزد یار نکته سنج نکته دان

هر چه بود از نکته دانی، گفته شد

جبرئیل از عرش آورد این سخن

یا که از سبع المثانی گفته شد

از زبان عشق بی فکر و خیال

بی تامل رایگانی گفته شد

ابر رحمت بود یا آب حیات

که بدین صاف و روانی گفته شد

طبع من شد مطلع الشمس این زمان

کین سخن نیز آسمانی گفته شد

دوش سیلی راه در این خانه کرد

که سراسر خانه را ویرانه کرد