گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

آمدی وقت سحر یارب تو خود ناگه بسویم

یا خیالت بیخبر آمد خبر جویان ز کویم

خم شدی و جام گشتی باده گلفام گشتی

آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم

مست و غافل خفته بودم و ز خمار آشفته بودم

آمدی مستانه ناگه در سراغ و جستجویم

ریخته بود آبروی من بخاک راه مستان

آمدی وزخاک چیدی قطره قطره آبرویم

من ندانم کز کدامین جوی آب آمد و لیکن

ناگهان دیدم لبالب گشته زاب جو سبویم

شاه ما درویش باشد ملک ملک خویش باشد

او بود ز آن من ای یاران اگر من ز آن اویم

گفته بودم آن عدو کبود که دورم از تو دارد

چون نکودیدم یقینم شد که خود بودم عدویم

سرکه بودم باده گشتم سرخوش و آزاده گشتم

حالی از خم زاده گشتم نت اگر باور ببویم

آن دیروزی نیم امروز در من نیک بنگر

هان که دیگر گشته رنگم هان که دیگر گشته بودیم

میروم زی مسجد ازمیخانه زاهد را ببر سر

تا که این دامان که از می تر بود با خون بشویم

باز می پر کن کدویم با سبوی میفروشان

یا سبو را بر کدوزن تا فرو ریزد کدویم

جز خودی نبود پلیدی در من ایشیخ مزور

خویشرا از خویشتن بایست دادن شستشویم

من همان تا کم که شیطان خون چندین جانور را

ریخت در پای نهالم تا بدین گیتی بپویم

من همان سنگم که بودم بر فلک چون در بیضاء

سود دست تیره روزان شدسیه تا بنده رویم

سنگ میثاقم که حق عهد تو لای علی را

در دل من بست تا روز قیامت باز گویم

در ترازوی تو سنگم شاهد هر صلح و جنگم

صبغه الله است رنگم فطره الله است خویم

سنگ میزانم زبانم آسمانی کس نه بیند

از زبان تا دل کژی و کاستی یکتار مویم

رازها در ناله پنهان چون سبو گریان و خندان

یا بگریم یا بخندم یا بگویم یا بمویم

گر گشاید لب بجوشم ور فرو بندد خموشم

یا برآرم یا بپوشم هر چه فرماید چنویم

پر دل و صافی ضمیر و گوشه گیرم چون خم می

راز در دل خشت بر لب نشنود کس های و هویم

داد حق غسل و وضویم در هزاران بحر رحمت

خواب غفلت آمد اندر چشم و باطل شد وضویم

ای صبوری ای ملک ای یار دیرین باز بشنو

این حدیث از کلک مست یاوه گوی خیره پویم

فاعلات فاعلات فاعلات فاعلات

دم فروبندم که ایندم مینیرزد یک تسویم