گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قدسی مشهدی

ز چشم ضعیفان گو افتاده‌تر

در او گنج قارون عیان در نظر

قضا کرد چون خندقش را شکاف

برآورد سامان صد کوه قاف

به فرض ار به قعرش فتد آفتاب

دگر برنیاید به چندین طناب

حصارش به این قلعه گردد قرین

شود آسمان گر مربع‌نشین

شکفت از فصیلش سپهر کبود

مگر زهره را شانه در کار بود؟

طلسمی چنین را ز نام‌آوران

کسی نشکند غیر صاحبقران

ز سرکوب برجش درین نُه حصار

نباشد دمی پاسبان را قرار

ببالد مگر عمرها طاق عرش

که تا پای برجش رسد ساق عرش

ز سختی به خیبر بود توامان

به رفعت گرو برده از آسمان

ندیده چنین قلعه‌ای چرخ پیر

چو آسیر، هرسو هزارش اسیر

حصاری به رفعت ز گردون فزون

ز برجش ستون بر سر بیستون

گر از نه فلک بگذراند طناب

نیابد بر این قلعه دست آفتاب

به گردون‌نوردی ازان است طاق

که یک بار پیموده راهش بُراق

ز پیرامنش اختران نیک‌بخت

ز نظّاره‌اش دیده‌ها گشته سخت

به ذکرش گشاید قلم گر زبان

سخن را رسد پایه بر آسمان

نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر

ز روزن برو کرده آشوب سر

که کرد این بنا را به این محکمی

نمی‌آید این کار از آدمی

مگر راست کردند دیوان به جهد

حصاری ز بهر سلیمان عهد

دری را که پیدا نمی‌شد کلید

به دوران شاه جهان شد پدید

فتادش به زیر آفتاب از فراز

شکسته‌ست رنگش ازان روز باز

به سنگش مکن آسمان گو ستیز

که چون شیشه خواهد شدن ریزریز

که دید آسمانی ز یک پاره‌سنگ؟

که تیر شهابش بود از تفنگ

همه آهنین حربه‌اش جا‌به‌جاست

مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟

ندارد چنین قلعه‌ای چرخ یاد

که تا خاکریزش نرفته‌ست باد

حصاری نمودار چرخ بلند

ولی مهر را کوته از وی کمند

گذشته ز برج فلک، باره‌اش

شکسته فلک شیشه بر خاره‌اش

سر کنگرش پیش فرزانه‌ها

کلید دکن راست، دندانه‌ها

ز فتحش فتوحات آید پدید

که دیده‌ست قفلی سراسر کلید؟

به وصفش کنم ناخن فکر، بند

که گر افتم، افتم به فکر بلند

به اوجش به همت توان برد راه

نه هر همتی، همت پادشاه

خداوند اقبال، شاه جهان

کزو فتح شد قلعه آسمان

کشد قبضه تیغش از اقتدار

ز فولاد، بر گرد عالم حصار

ز سرکوب عدلش، حصار ستم

فتاده‌ست در خاکریز عدم

بود آیت سجده‌اش بر جبین

که هرکس که خواند، ببوسد زمین

ز کشورستانان این آستان

کمین بنده پادشاه جهان

چو آهنگ تسخیر کشور کند

حصار فلک را مسخر کند

***

زهی برج شاهنشه دین پناه

که هم شاه برج است و هم برج شاه

اساسی چو بنیاد دولت قوی

جهان کهن را بنای نوی

به سویش کند ماه اگر کج نگاه

کشد کنگرش اره بر فرق ماه

در اتمام این قصر گوهرنگار

بقا عمرها بوده مزدورکار

زهی خوش اساسی و پایندگی

که قصر بهشتش کند بندگی

تهی کرد گیتی بسی دُرج را

که پر کرد از گوهر این برج را

ز چینی پر از ظرف‌های گزین

که هرگز ندیده‌ست فغفور چین

شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان

مگر دسته گردیده رگ‌های کان؟

ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت

چنین برج باشد مگر در بهشت

ز بالای این برج گردون سپر

چو فواره می‌جوشد آب گهر

طلاکاری‌اش سربه‌سر دلپذیر

نهان کرده زر در عصا چرخ پیر

تمام از زر پخته و سیم خام

درونش مرصع چو بیرون جام

در آیینه کاری ندارد قرین

همین است دُرج پر اختر، همین

ز جامش عرقناک، یاقوت تر

زمینش صدف‌وار فرش از گهر

گل این‌جا ز یاقوت احمر بود

چو نسرین که از سنگ مرمر بود

درش را رسد بر در کعبه ناز

که برعکس آن است پیوسته باز

ز بس چشم و زلف بتان طراز

ز زنجیر و زرفین بود بی‌نیاز

بود بر فرازش کبوتر ملک

ستونی بود زیر سقف فلک

ز بالایش آید کسی چون به زیر

توان سیر افلاک کردن دلیر

عروس جهان کرده ساعد بلند

که در جیب گردون کند پنجه بند

چه شمعی‌ست این برج عالی جناب

که پروانه‌اش درخورست آفتاب

ز هر روزنش مشرقی جلوه‌گر

که خورشیدی از جام دارد به بر

عمود فلک گر دهندش قرار

بماند بنای فلک پایدار

مکن بهر فردوس اینجا تلاش

نه‌ای چون کبوتر، دو برجی مباش

به گردش بود آسمان را مدار

که بی برج، صورت نگیرد حصار

نیابد خلل دست بر آسمان

بود پای این برج تا در میان

سر کنگرش در مقام عتاب

کند پنجه در پنجه آفتاب

نگردد ازان سبزه چرخ، زرد

که دارد ز فوّاره‌اش آبخورد

اگر بیندش چشم هندوسرشت

بدیهیش گردد وجود بهشت

جهان‌دیده گوید به بانگ دهل

که این چارباغ‌است، یک دسته گل

نظر کن بر این برج نیکوسرشت

که یک دسته شد هشت باغ بهشت

چو در وی نشیند شه کامیاب

به برج حمل جا کند آفتاب

پی دست قدرت برد آستین

همین است معراج دولت، همین

بود مجلس خاص شاه جهان

ننازد به این برج چون آسمان؟

حمل باشد از نسبتش کامیاب

ازین برج یابد شرف آفتاب

به خوبی‌ست چشم و چراغ جهان

بود دسته‌ای گل ز باغ جهان

تهی نیست یک لحظه از شمع دین

همین است فانوس قدرت، همین

زهی دست معمار معجزنمای

که داد آسمان را به یک برج جای

تو گویی اساسش ز بس محکمی

ز دل‌های سنگین ندارد کمی

ببین این بنا را چه دولت بود

که فانوس شمع سعادت بود

فنا پیش ازین هرچه می‌خواست، کرد

بقا زین بنا قامتی راست کرد

درونش ز نقاشی رنگ‌زنگ

به هم جای آمیزش رنگ، تنگ

تماشای نقاشی این بنا

نگه را کند محو در دیده‌ها

ز خامی به نقشش مبین بی‌درنگ

مشو غافل از پختگی‌های رنگ

به نقاشی این بهشت برین

چها کرده نقاش سحرآفرین

***

زهی سحرپرداز صورت‌نگار

که معنی ز صورت کند آشکار

کشد خضر کلکش که معجز نماست

رهی از مخالف به مغلوب، راست

اگر پیکری را کشد رعشه‌ناک

چو برگ خزان‌دیده افتد به خاک

چو خواهد کند نقش سروی درست

کشد شکل آزادی‌اش را نخست

نگارد چو در خانه‌ای آفتاب

در آن خانه شب درنیاید به خواب

شود پیکری را چو صورت‌نگار

کشد معنی‌اش را نخست آشکار

اگر شکل مشرق کشد شب به خواب

همان لحظه طالع شود آفتاب

نهالی که از کلک او رسته است

ز تردستی‌اش میوه رو شسته است

چو گیرد به کف کلک گلشن‌نگار

دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار

وزد گر نسیمی در آن بوستان

ز غیرت رمد بلبل از آشیان

ز شبنم عذار گلش در گلاب

جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب

به تصویر گل، غنچه ناکرده روی

صبا برده عطر گلش کو به کوی

ز مو چهره گل نپرداخته

که زد بر نوا بلبل ساخته

کشد بر ورق تا شتاب و درنگ

پی رفتن گل ز رنگی به رنگ

قلم شکل سروی نپرداخته

که بست آشیان بر سرش فاخته

هنوزش قلم کار در لاله داشت

که در چشم نرگس نظر می‌گماشت

کشد شکل خار آنچنان آب‌دار

که روید ز تردستی‌اش گل ز خار