گنجور

 
قدسی مشهدی

مسلمانان فغان زین ناتوانی

که دارد در گمانم زندگانی

بود مشکل، ستادن بر من زار

چو برگ کاه بی امداد دیوار

وگر بهر ستادن دست گیرم

چو برگ لاله گیرد پا به قیرم

سرم چندان عصا را متّکا کرد

که خود را همچو گو جزو عصا کرد

ازان با شعله‌ام چون شمع همراه

که نتوانم کشیدن بی مدد آه

بود دستم به دست ناتوانی

سرم را تکیه بر دوش گرانی

چنان از تربیت جسمم جدا ماند

که موی و ناخن از نشو و نما ماند

چو مژگان را گران بر دیده دیدم

چو مویش از کنار داغ چیدم

ز بس کز استخوان شد پوست مایوس

جدا شد استخوان چون شمع فانوس

رسانیده به جایی ضعف حالم

که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم

نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر

تنم از سایه مژگان به زنجیر

حباب‌آسا مرا پروای تن نیست

به غیر از یک نفس در پیرهن نیست

به چیزی دیگرم دل نیست خرسند

به تار آه خویشم چون گره، بند

ازان مویی که صد ره بر شکافی

برای پوششم تاری‌ست کافی

چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست

به ذات خویش قایم جز خدا کیست

اگر ملک سلیمانم دهد کس

به قدر نقش پای مور، جا بس

درین ضعف از توانایی چه لافم؟

که باشد ارزنی صد کوه قافم

چو ذوق رفتن آید در ضمیرم

ز طفلان راه رفتن یاد گیرم

نیارم بی عصا یک گام رفتن

دو گامی با عصا تا شام رفتن

ز بس ضعف تنم افکنده از کار

کنم خود را غلط با نقش دیوار

چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست

چو صحّت، زودرنجی در میان نیست

مناز از قوت پنجاه‌ساله

که یک شب بهر تب باشد نواله

نباشد رعشه من اختیاری

چو برگ بید از باد بهاری

اگر بر سایه مورم فتد راه

شوم از ظلمت جاوید آگاه

چنان کم شد توانایی و تابم

که طوفانی کند موج سرابم

نمی‌چسبد لباسم بر تن زار

مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار

بود بر من یکی از ضعف پیکر

صدای پای مور و شور محشر

ازان دستم ز خاتم می‌گریزد

که از آب نگین طوفان نخیزد

به عرض مو، رهی گر آیدم پیش

مقام از گام در راهم بود بیش

چو مشت ارزن آرد بر رهم باد

ز کوهستان قافم می‌دهد یاد

ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم

بچسبم بر عصا گر چون سریشم

اگر موج سراب آید به خوابم

چو طوفان افکند در اضطرابم

فتد صد ساله راهم گر به گردن

ز نقش پای نتوانم گذشتن

گر اندازد حبابم سایه بر سر

بود ز افتادن گردون گران‌تر

دیار قحط شد گویی تن من

که در وی گوشت عنقا شد چو روغن

نسیمی از قضا گر آیدم پیش

چو گل، اجزای من گیرد سر خویش

ازان مویم که بر ساعد زند تاب

فتاده ماهی دستم به قلاب

تن زار مرا از هم‌نشینان

نبیند کس به جز باریک‌بینان

نبینم آفت از کس بی خلافی

مگر افتم به دست موشکافی

ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟

که بایست اندکی باریک‌تر شد

توانم گر گذشت از خود من زار

گذشتن از صراطم نیست دشوار

کشیده آنچنان ضعفم در آغوش

که دستم راست دست دیگران دوش

ز دست من چه کار آید ازین بیش

که آورده‌ست تاب پنجه خویش

ندارم تاب تعظیم از نحیفی

به کبرم متهم دارد ضعیفی

نمانده قوت رفتن ز خویشم

ضعیفی چند گام آورده پیشم

نیابم بر تن ضعف آنقدر دست

که بینم ساعدم در آستین هست

ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار

ستیز دیگرانم نیست در کار

ندارم بر شکست نفس خود دست

گرفتارم به دست نفس، پیوست

دلم از ضعف نتواند تپیدن

نفس دارد معافم درکشیدن

مرا منزل نه غرجستان نه غورست

سواد اعظم من، چشم مور است

چو گیرد در زرم از پای تا سر

ز گل نقصان شود یک خرده زر

چو کلکم بر ورق حرفی نگارد

قلم، موی سر خویشم شمارد

نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت

به بند جامه‌بندم بند انگشت

اگر بیند چو خس در بوستانم

کشد بلبل به سوی آشیانم

نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت

به بازو رفته انگشتر ز انگشت

درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند

که با خویشم صبا همره نگرداند

عجب نبود گرم پنهان بود راز

که نتوانم ز دل حرفی کشم باز

نشستم آنقدر از ضعف خاموش

که شد چون غنچه گفتارم فراموش

ز بس ضعف نفس در سینه بینم

نفس چون صبح در آیینه بینم

به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند

تنم را نقش پای خویش بیند

ز بس ضعف بدن موری تواند

که سوی خرمن ماهم کشاند

نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد

تواند موی را تیغم قلم کرد

فتاد از ضعف این ننگم به گردن

که نتوانم دل خود را شکستن

بده انصاف، با این ضعف و سستی

کشم تا کی خمار تندرستی؟

بحمدالله که شد اعضای من سست

که دست از ضعف نتوانم ز جان شست

چنان از ناتوانی رفت هوشم

که تا امروز، دی دارد به دوشم

بدین صورت که بینی ناتوانم

به نوعی ناامید از دوستانم

که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش

ندارم تکیه الّا بر دل خویش

مرا بر رفتن گامی دریغ است

مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟

بود سطح نگینم گر گذرگاه

به جان آیم ز ناهمواری راه

چو نتوانم زدن با همرهان بال

چو طفلان پای برچینم ز دنبال

ندارم زور پای از پی کشیدن

به همراهان بود مشکل رسیدن

کنم دایم حدیث ضعف اظهار

ندارم دست‌پیچی جز تن زار

نیابد از عصا دستم خراشی

اگر مو را توان دادن تراشی

ندارم بر شکست آستین دست

که بین ساعدم در آستین هست

درین ضعفم اگر سوزند، شاید

که دود از آتش من برنیاید

مرا گر سایه موری کند زیر

کند عاجزترم از ناخن شیر

به غیر از نسبت اینجا نیست منظور

گرفت از بال سیمرغم پر مور

ز پیری شاکرم چندان که گویی

که زورم شد دو چندان از دو مویی

بود رشک مه نو جسم زارم

کز آسیب اشارت در حصارم

نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ

عصا آسوده در دستم به از شاخ

اگر رنگ حنا دستم نیفشرد

چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟

ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست

به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست

فلک یک جو به حال من نپرداخت

ز ضعفم در شکاف گندم انداخت

رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست

به روی پوست، موجی بر حریر است

مده گو، زحمت پیراهنم کس

حریر پوست، پیراهن مرا بس

چنان زد ناتوانی در تنم چنگ

که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ

چو دیدم ناتوانی کرده سستم

ز لطف شاه، استمداد جستم

به یک دم لطف شاهم قوتی داد

که قوت‌های پیشم رفت از یاد

مسیحایی مرا بر سر فرستاد

که یمن مقدمش جان نوم داد

شهنشاهی که از تاریخ عالم

رساند پادشاهی تا به آدم

زری در کیسه کون و مکان نیست

که بر سکه شاه جهان نیست

زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند

شهاب‌الدین محمد بر زبان راند

فلک در جنب قدر او خیالی

ز ملک او زمین هند، خالی

جهان گر داشتی وسعت ازین بیش

نهادی همتش گامی دگر پیش

فلک قدرا! سلیمان بارگاها!

ملایک سیرتا! انجم سپاها!

مگو، زور طبیعت شد ز دستم

ز زخم صید پرس احوال شستم

مرا زور طبیعت برقرار است

درین دریا گهر بیش از شمارست

به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش

که نشماری جهان را یک صدف بیش

مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی

نداند شمع پیری از جوانی

نشد کام خزان حاصل ز باغم

دهد گل تا دم آخر چراغم

چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی

چو داغ از اخترم افتد سیاهی

***

خراسان نیست آن کشور که آسان

توان برداشتن دل از خراسان

به فردوسم مبر گو قسمت از طوس

من و حرمان طوس، افسوس افسوس

نمی‌گویم خراسان این و آن است

اگر نیک است اگر بد آشیان است

جوانی را در ایران صرف کردم

به پیری هند گردید آبخوردم

خدا داند که از هر جستجویی

به جز مشهد ندارم آرزویی

ندارم بر همای جنت افسوس

خوشم چون جغد با ویرانه طوس