گنجور

 
قدسی مشهدی

کجا در غربتم یک همدم دیرین شود پیدا؟

به جز شمعم که گاهی بر سر بالین شود پیدا

به گوش منصفان کافی بود صاحب طبیعت را

اگر در صد غزل یک مصرع رنگین شود پیدا

قیامت باشد آن روزی که خورشید و نگار من

ز یک سو آن شود طالع ز یک سو این شود پیدا

اگر از تیشه فرهاد کس آیینه‌ای سازد

عجب دارم در آن جز صورت شیرین شود پیدا

پریشان زلف و می در دست و مژگان بر سر شوخی

که را ماند به جا دین چون به این آیین شود پیدا؟