گنجور

 
قدسی مشهدی

در آتشم از چهره برافروخته‌ای چند

چون شعله ز هم سرکشی آموخته‌ای چند

روشن نشود بخت ز جمعیت داغش

در سینه دلم ساخته با سوخته‌ای چند

ریزند به سر خاک، پی صید ضعیفی

چون دام به هم، چشم تهی دوخته‌ای چند

چون جلد کتابند، بغل کرده پر اجزا

یک حرف ز صد سطر نیاموخته‌ای چند

قدسی مکن از اهل زمان شکوه، چه داری

چشم خوشی از ناخوشی آموخته‌ای چند؟