گنجور

 
غبار همدانی

شنیدم روزی از رندی قدح‌نوش

به سان لاله از خون پیرهن‌پوش

که لیلی را چو رنگ ارغوانی

شد از هجران مجنون زعفرانی

به دل زخم فراقش کارگر شد

چنان کز چشم خود بیمارتر شد

پریشان گشت زلف تابدارش

نهان در میغ شد ماه عذارش

به روز و شب نمی‌خورد و نمی‌خفت

همی‌نالید و می‌مویید و می‌گفت

صبا چون بگذری بر کوی مجنون

عبیرافشان کنی گیسوی مجنون

چه باشد گر ز روی مهربانی

بری پیغامی از من سوی مجنون

بگویی روزگار نوجوانی

به لیلی شد سیه چون موی مجنون

کمان شد قد لیلی تا ازو جست

خدنگ قامت دلجوی مجنون

همی پالوده خون از چشم جادو

به یاد نرگس جادوی مجنون

چنان بگریست کاندر کوه بگذشت

سرشک لیلی از زانوی مجنون

صباحی چند با محنت به سر برد

به حسرت رخت از این عالم به در برد

خدنگ قدش از غم چون کمان شد

خدنگ‌آسا به خاک و خون نهان شد

به دشت افتاد مجنون زار و دلتنگ

چو سیل آورده شاخی در بن سنگ

نبودی گر دو چشم اشکبارش

نبودی فرق با مشتی غبارش

ز اشک و آه در صحرا شب و روز

گهی ماهی شدی گه کرم شب‌سوز

به شب از شعلهٔ آه شرربار

نمایان بود در دامان کهسار

نمی‌گویم ز غم خونین دلی داشت

به خون غلتیده مرغ بسملی داشت

نبود آگه که جانان از جهان رفت

تنش بگداخت جان نیز از میان رفت

مگو دل عود سوزی از شرر پر

زجاجی جامی از خون جگر پر

چو بشنید این ز سوز سینه زد جوش

شبان روزی به کوه افتاده مدهوش

سحرگه برق‌وار از کوه برجست

کمر چون نی به عزم ناله بربست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode