بخش ۳۷ - فصل (غلبه توحید خشم را بپوشاند)
بدان که اگرچه بیخ خشم هرگز از باطن کنده نیاید، ولکن روا باشد که کسی در بعضی احوال یا در بیشتر احوال توحید بر وی غالب شود و هرچه بیند از حق تعالی بیند، پس خشم بدین توحید پوشیده شود و از وی هیچ چیز پیدا نیاید، چنان که اگر سنگی بر کسی زنند به هیچ حال بر سنگ خشم نگیرد، اگرچه بیخ خشم در باطن وی بر جای خویش است که آن جنایت از سنگ نبیند، از آن کس بیند که انداخت. و اگر سلطانی توقیع کند که کسی را بکشند، بر قلم خشمگین نشود که توقیع به وی کرد، زیرا که داند که قلم مسخر است و حرکت از وی نیست، اگرچه در وی است. همچنین کسی که توحید بر وی غالب بوَد، به ضرورت بشناسند که خلق مضطرند در آن که برایشان میرود، چه حرکت اگرچه در بند قدرت است، لکن قدرت در بند ارادت است و ارادت به اختیار آدمی نیست، ولکن داعیهای بر وی مسلط کردهاند اگر خواهی و اگرنه، چون داعیه فرستادند و قدرت دادند، فعل به ضرورت حاصل آید پس مثل وی همچون سنگ است که در وی اندازند و از سنگ درد و رنج حاصل آید، اما با وی خشم نبود، پس اگر قوت این کس از گوسفندی بود و گوسفند بمیرد، رنجور شود، ولکن خشمگین نشود. و چون کسی آن را بکشد باید که همچنین باشد اگر نور توحید غالب بود.
ولکن غلبه توحید تا بدین غایت بر دوام نبود، بلکه چون برقی بود و طبع بشریت در التفات یا اسباب که در میان است پدیدار آید. و بسیار کس در بعضی احوال چنین بودهاند. و این نه آن باشد که بیخ خشم کنده آمده بود، لکن چون از کسی نمیبیند، رنج خشم پیدا نیاید همچون سنگی که بر وی آید، بلکه باشد که اگرچه غلبت توحید نبود، لیکن دل وی خود به کاری مهمتر چنان مشغول بود که خشم بدان پوشیده باشد و پدید نیاید.
یکی سلمان را دشنام داد؛ (سلمان او را) گفت «اگر کفه سیئات من در قیامت گرانتر آید من از این که تو میگویی بترم و اگر آن سبکتر بوَد، به سخن تو چه باک دارم؟! و این که تو میگویی دونِ حق من است». ربیع خثیم را دشنام دادند؛ گفت «میان من و بهشت عقبهای است و به بریدن آن مشغولم. اگر ببرم، به سخن تو چه باک دارم؟! و اگرنه، این که به من میگویی دونِ حق من است». این هردو چنان به اندوه آخرت مستغرق بودند که خشم ایشان پدیدار نیامده است.
و یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را دشنام داد. گفت «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است». از بس مشغولی که به خود است خشم پدیدار نیامده است. و زنی مالک دینار را مرائی گفت. گفت، «مرا هیچ کس نشناخت مگر تو». و یکی شعبی را سخنی گفت، «اگر راستی میگویی حق تعالی مرا بیامرزاد و اگر دروغ می گویی خدای تعالی تو را بیامرزاد».
پس این احوال دلیل کند که روا باشد که خشم مقهور شود بدین احوال و روا باشد که کسی بشناخته بود که خدای تعالی دوست دارد از وی که خشم نگیرد، چون سببی رود، دوستی خدای تعالی آن خشم وی پوشیده کند، چنان که کسی که معشوقی دارد و فرزند وی را جفا میگوید و عاشق داند که وی میخواهد که آن جفا نیاید و فرا گذارد، غلبه عشق وی را چنان کند که درد آن جفا درنیابد و خشمگین نشود.
پس باید که آدمی به یکی از این اسباب چنان شود که خشم خود را مرده کند و اگر نتواند باری قوت او را بشکند تا سرکش نگردد و بر خلاف شرع و عقل حرکت نکند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.