گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غزالی

بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است.

سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»

ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.

بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».