گنجور

 
قوامی رازی

خداوندا سرور جود دستت

چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد

پدید آمد جواهر در معادن

چو ظل گوهرت بر معدن افتاد

شد آهن مایه سهم و سیاست

چو نام تیغ تو بر آهن افتاد

حدیث رمح لرزانت برآمد

ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد

ز نعت چربدستیهات اعظم

چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد

عدورا آن گهی پیمانه پرشد

که مسکین با تو اندر مسکن افتاد

مگس را پرده کی برگیرد آنگه

که اندر پرده کرا تن افتاد

تو را در پیش ناوکهای پران

دل مریخ چونین جوشن افتاد

مرا بر عاشر طالع بمدحت

شعاع زهره بربط زن افتاد

چو خورشیدت برآمد دوستان را

ز دولت سایه بر پیرامن افتاد

چو با تو پای در گلشن نهادم

حسودم سرنگون درگلخن افتاد

چراغی بود بی روغن روانم

چو عکس شمع رایت بر من افتاد

به حمدالله مرا در دولت تو

برآمد نام و نان در روغن افتاد