گنجور

 
قصاب کاشانی

آرام نگاهت ز دل سنگ گرفته است

لعل تو خراج از می گلرنگ گرفته است

خون بسکه به یاد رخش از دیده فشاندیم

از گریه ما لاله به خون رنگ گرفته است

در سینه‌ام ای گل ننماید به جز از داغ

نقشی است که در کوی تو از سنگ گرفته است

از رشک هلاکم که چرا از ره شوخی

آیینه به بر عکس تو را سنگ گرفته است

ننمود به دل عکس تو چونان‌که تو هستی

پیداست که آیینه ما زنگ گرفته است

قانون دلم خوی ز بس کرده به افغان

تا چنگ زنی بر دلم آهنگ گرفته است

قصاب شد آن وقت که بر سینه زنم چاک

بسیار دلم زین قفس تنگ گرفته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode