گنجور

 
قصاب کاشانی

کوی یار است و به هر گوشه بلا ریخته است

پا به هرجا که نهی خار جفا ریخته است

دردم از سستی اقبال به درمان نرسد

که نه بهر دل هر خسته دوا ریخته است

تا قیامت دمد از تربت او مهر گیاه

بر دل هر که غمت تخم وفا ریخته است

زنگ از دل کشش مهر تو برداشته است

عارضت بر رخ آیینه صفا ریخته است

ظارهاً آنکه بدین گونه بیاراست تو را

جای نظاره به چشم تو حیا ریخته است

نشکند گر قدح باده سبو می‌شکند

به شکست دل ما سنگ جفا ریخته است

نمکی را که فلک نایدش از عهده برون

لبت آورده و بر دیده ما ریخته است

این نگاری است که در هر سر راهی قصاب

خون صد همچو تویی بی‌سروپا ریخته است