گنجور

 
قصاب کاشانی

نه همچون خال بر کنج لبش جا می‌توان کردن

نه از لعل لبش قطع تمنا می‌توان کردن

کجا بند نقاب از روی او وا می‌توان کردن

نه ابرویش به یک انگشت پیدا می‌توان کردن

مگر بوی نسیم زلف یاری بشکفد دل را

وگرنه کی ز ناخن غنچه را وا می‌توان کردن

مشو ای شمع مشتاقان زمانی از نظر غائب

دمی چون مردمک بر چشم ما جا می‌توان کردن

زدی چون تیر سیر وحشت در خون طپیدن کن

که صید نیم‌بسمل را تماشا می‌توان کردن

به خطّ پشت لب خطّ بناگوشش سخن دارد

گمانش آنکه با یاقوت دعوا می‌توان کردن

توان گفتن سخن قصاب چند از لعل نوشینش

کجا شیرین ‌دهان از حرف حلوا می‌توان کردن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode