گنجور

 
قصاب کاشانی

به بزم دهر حرف دشمنی عام است می‌دانم

لبی کز شکوه نگشاید لب جام است می‌دانم

همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را

نشان از هستی عنقا همین نام است می‌دانم

به کار خستگان خویش می‌کن گوشه چشمی

غذای عاشق بیمار بادام است می‌دانم

مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را

نگردد آنچه گرد خاطرآرام است می‌دانم

ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرون‌شو

جهان مرغان دل را سربه‌سر دام است می‌دانم

مخور تا می‌توان ای دل فریب جلوه دنیا

نگردد آنچه حاصل در جهان کام است می‌دانم

تفاوت نیست وصل و هجر حیران‌مانده او را

به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است می‌دانم

طمع دل از هوای وصل جانان برنمی‌دارد

وگرنه آرزوی عاشقان خام است می‌دانم

ز قصاب پریشان از سر و سامان چه می‌پرسی

به قربان تو عاشق بی‌سرانجام است می‌دانم