گنجور

 
قصاب کاشانی

کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم

سنگی به شیشه فلک واژگون زدم

رنگین نشد ز گریه مردانه چهره‌ام

پیمانه را ز میکده دل به خون زدم

بنیاد هستی‌ام ز نگاهی به باد رفت

تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم

برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند

گرم آن‌چنان که نعره ندانم که چون زدم

قصاب برنخاست صدا از یک آشنا

چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode