گنجور

 
قاسم انوار

صفیر مرغ جان اسرار گوید

و لیکن با دل بیدار گوید

پشیمان گردد اندر آخر کار

که سر گنج را با مار گوید

سخن از عشق گفتن ناروانیست

بشرط آنکه با مقدار گوید

چرا باید سخن گفتن بکوری

که چون بشنید از آن زنهار گوید؟

ولی در لعنتست آن کور مغرور

که فخر انبیا را عار گوید

چه گویی قصه آن کور مشرک

که او انکار را اقرار گوید؟

محمد گفته باشد در حقیقت

حدیثی را که یار غار گوید

سخن های مقلد بی فروغست

اگر یک بار، اگر صد بار گوید

بگیرد گوش وبینی مرد عارف

جعل چون قصه گلزار گوید

عجب حالی که یک قطره از ین بحر

حدیت قلزم زخار گوید

چوعشق مست شد نا کام و نا چار

حدیث خانه در بازار گوید

درین میدان چه جای سر؟ که صوفی

حدیث از جبه و دستار گوید

زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار

اگر مولا، اگر عطار گوید

چو قاسم در بقای او فنا شد

سخن از واحدالقهار گوید