گنجور

 
قاسم انوار

گر با تو دمی محرم اسرار توان بود

بر ملک و ملک فایض انوار توان بود

با ابروی تو محرم محراب توان شد

با چشم خوشت ساکن خمار توان بود

با روی تو برمذهب اسلام توان زیست

با زلف تو در حلقه کفار توان بود

با شحنه عشقت می توحید توان خورد

با محتسب حکم تو هشیار توان بود

گر بر سر بیمار خود آیی بعیادت

صد سال بامید تو بیمار توان بود

یک آه، که از جان بهوای تو بر آید

حقا که بکونین خریدار توان بود

با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست

با یاری تو رافع اغیار توان بود

آن بار که از شدت او کوه ابا کرد

با قوت تو حامل آن بار توان بود

در بادیه محنت هجران شب تاریک

با نور رخت قافله سالار توان بود

با لمعه تو نیر خورشید توان گشت

با قطره تو قلزم زخار توان بود

گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی

قلاش صفت بر سر بازار توان بود

گر وعده دیدار تو در صومعه باشد

تا روز ابد در پس دیوار توان بود

با حکمت تو لذت اسرار توان یافت

با جذبه تو سالک اطوار توان بود

با معرفت حسن تو معروف توان گشت

با نقد غمت مالک دینار توان بود

مشکین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری

با طیب موالات تو عطار توان بود