گنجور

 
قاسم انوار

همه صحرا گلست و ارغوانست

بهرجایی از آن جانان نشانست

بهر آیینه حسن دوست پیداست

همیشه جان جاهل در گمانست

دل آهن بترسد از جدایی

جرسها در نفیر و در فغانست

جرس را این فغان و ناله از چیست؟

که در محمل ز جانان صد نشانست

درآ در صدر محمل، تا ببینی

که صدر محفلش سقف جنانست

اگر وهمت پشیمان سازد از عشق

ازو مشنو، که دزد کاروانست

تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست

عیان، اندر عیان، اندر عیانست

بهرجا عاشقی بینی درین کوی

سبک روحست، اما سرگرانست

گر از کان آگهی، ورنه یقین دان

که هر شانی که می آید ز کانست

گدا و شاه و درویش و توانگر

کسی کوشد امین، اندر امانست

بغیر از عاشقی در دین قاسم

همه عالم فسونست و فسانست