گنجور

 
قاسم انوار

عارفی خوش گفت با مردی بخیل:

ای بدست ناجوانمردی ذلیل

تا بخیلی چون زنان بی زهره ای

دایم از وصل خدا بی بهره ای

وصل او در بذل جانست، ای علیل

دور ازین دولت بود مرد بخیل

چون ز دستت بر نیاید نان دهی

پای بر سر همچو مردان کی نهی؟

ای دل، از هستی بجان جویای او

«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»

روزی از بخلت نمی گردد زیاد

جان مکن در بخل چندینی زیاد