گنجور

 
نظام قاری

صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد

بنیاد مگر با فلک حقه باز کرد

در جواب او

خرم تنی که گوی شب از جامه باز کرد

پارا بنرمدست نهالی دراز کرد

با انکه یکدرم نتوان بست اندرو

دستار کهنه بین که مرا سرفراز کرد

منت پذیر کرد ززیلو که با نمد

از بوریاو پوستکت بی نیاز کرد

حقا که از حقیقت مسواک غافلست

حمل عمامه انکه بروی مجاز کرد

دامن فشاند بر قدک آندم تنم که دست

بر آستین صوف مربع دراز کرد

گر کسنه قیام بطاعت توان نمود

بیش و پس برهنه نشاید نماز کرد

قاری بکرد بالشک نازروی کت

آنکو نداد تکیه چه عشرت چه ناز کرد