گنجور

 
نظام قاری

بس بگردید و بگردد روزگار

دل بدنیا در نبندد هوشیار

در جواب او

بس بپوشید و بپوشد روزگار

خلق را رخت زمستان وبهار

حال برتنگی بگفتم شمه

جستمش سر رشته ز آغاز کار

کای که وقتی پنبه بودی در کتو

وقت دیگر ریسمان بودی و تار

مدتی جولاهه دربارت کشید

عاقبت کرباس گشتی توله دار

عاقبت تا جامه در برها شدی

گه قباگه پیرهن گاهی ازار

نی نوی بینی بحال خویشتن

نی بماند کهنگی هم برقرار

این که درد کانها آورده اند

صوف و طاقین مربع بیشمار

نرمدست وقطی وخاراو حبر

برد و ابیاری ومخفی آشکار

تا بدانند این خداوندان رخت

کز لباس وجامه شان هست اعتبار

آدمی را باید ارمک بر بدن

ورنه جل بر پشت خود دارد حمار

هست زیلو در بساط و بوریا

جای گل گل باش جای خار خار

تا بود والای کلگون شفق

شقه چتر سپهر زرنگار

قاری از این حلهای معنوی

باد بر خور داردوش روزگار