گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
در مرغزارهای ختا و ختن بسی ست
در صفحه نبودم همه آنچه در دلست
در بزم کمترست گل و اندر چمن بسی ست
لیلی به دشت قیس رسیده ست ناگهان
در کاروان جمازه محمل فگن بسی ست
باید به غم نخوردن عاشق معاف داشت
آن را که دل ربودن و نشناختن بسی ست
زور شراب جلوه بت کم شمرده ایم
اما نظر به حوصله برهمن بسی ست
گر در هوای قرب تو بستیم دل مرنج
خود ناگشوده جای در آن انجمن بسی ست
تأثیر آه و ناله مسلم، ولی مترس
ما را هنوز عربده با خویشتن بسی ست
غالب نخورد چرخ فریب ار هزار بار
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.