گنجور

 
غالب دهلوی

دگر نگاه ترا مست ناز می‌خواهم

حساب فتنه ز ایام باز می‌خواهم

وفا خوش است اگر داغ هم‌فنی بود

زبانه‌های سمندرگداز می‌خواهم

گذشتم از گله در وصل فرصتم بادا

زبان کوته و دست دراز می‌خواهم

گرفته خاطر از اسباب و سرخوشی باقی‌ست

ترانه‌ای که نگنجد به ساز می‌خواهم

دویی نمانده و من شکوه سنجم اینت شگفت

میانه تو و خویش امتیاز می‌خواهم

برون میا که هم از منظر کناره بام

نظاره‌ای ز در نیم باز می‌خواهم

چو نیست گوش حریفان سزای آویزه

همان نسفته گهرهای راز می‌خواهم

زمانه خاک مرا در نظر نمی‌آرد

ز نقش پای تواَش سرفراز می‌خواهم

همین بس است که میرم ز رشک خواهش غیر

ز عرض ناز ترا بی‌نیاز می‌خواهم

وکیل غالب خونین دلم سفارش نیست

به شکوه تو زبان را مجاز می‌خواهم