گنجور

 
غالب دهلوی

در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم

مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم

در هوای قتل سر بر آستانش می نهم

تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم

لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را

خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم

صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر

بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم

بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای

لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم

هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی

هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم

مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز

رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم

همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق

با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم

نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم

چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم

از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام

زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم

رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا

مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم

ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم

نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم

تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد

رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم

بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد

خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم

غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق

خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode