گنجور

 
غالب دهلوی

بود بدگو ساده با خود هم‌زبانش کرده‌ام

از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده‌ام

بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر

هرزه می‌گویم که بر خود مهربانش کرده‌ام

گوشه چشمش به بزم دلربایان با من است

وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده‌ام

جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد

آن که منع ربط دامن با میانش کرده‌ام

دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست

قطره‌ای بوده‌ست و بحر بیکرانش کرده‌ام

در حقیقت ناله از مغز جان روییده‌ای‌ست

کز برای عذر بی‌تابی زبانش کرده‌ام

بدگمان و نکته‌چین و عیب‌جویش دیده‌ام

امتحانی چند صرف امتحانش کرده‌ام

در تلاش منصب گل‌چینیم دارد هنوز

آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده‌ام

جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه‌ای‌ست

وای من کز خود شمار کشتگانش کرده‌ام

تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت

بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده‌ام

در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال

بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده‌ام

غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت

از نوا جان در تن ساز بیانش کرده‌ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode