گنجور

 
غالب دهلوی

شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق

زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق

به بزم باده گریبان گشودنش نگرید

خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق

هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز

به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق

دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست

عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق

غلط کند ره و آید به کلبه ام ناگاه

صنم فریب بود شیوه هدایت شوق

متاع کاسد اهل هوس به هم برزن

کنون که خود شده ای شحنه ولایت شوق

به خود مناز و بیاموز کار هم بپذیر

من و نهایت عشق و تو و بدایت شوق

مکن به ورزش این شغل جهد می ترسم

که چون رسی به خط خطوه نهایت شوق،

ترا ز پرسش احباب بی نیاز کند

غرور یکدلی و نازش حمایت شوق

سر تو سبزتر از حرف غالبست به دهر

خجسته باد به فرق تو ظل رایت شوق