گنجور

 
غالب دهلوی

نیست معبودش حریف تاب ناز آوردنش

پیش آتش دیده ام روی نیاز آوردنش

موعظت را سنگسار قلقل مینا کند

از ره گوشم به دل یک ره فراز آوردنش

تا خود از بهر نثار کیست؟ من میرم ز رشک

خضر و چندین کوشش و عمر دراز آوردنش

رحمت حق باد بر همدم که داند مست مست

بر سر نعشم به تقریب نماز آوردنش

شوق گستاخست و من در لرزه کاخر سهل نیست

صبحدم در دل به چشم نیم باز آوردنش

وای ما گر غیر اندر خاطرش جا کرده است

رفتن و پیرایه و پیرایه ساز آوردنش

امتحان طاقت خویش ست از بیداد نیست

خلق را در ناله های جانگداز آوردنش

چون نمیرد قاصد اندر ره؟ که رشکم برنتافت

از زبانت نکته های دلنواز آوردنش

مفت یاران وطن کز سادگیهای منست

در غریبی مردن و از جور بازآوردنش

بی زبانیهای غالب را چه آسان دیده ای

ای تو ناسنجیده تاب ضبط راز آوردنش