گنجور

 
غالب دهلوی

غم چو به هم درافگند رو که مراد می‌دهد

دانه ذخیره می‌کند کاه به باد می‌دهد

آخر منزل نخست خوی تو راه می‌زند

اول منزل دگر بوی تو زاد می‌دهد

ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست

نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می‌دهد

شوخی دلگشا تنت برگ نبات می‌نهد

سختی بی‌وفا دلت رزق جماد می‌دهد

مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می

داده ز یاد می‌برد بس که زیاد می‌دهد

دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز

در رهش از فزونسری مالش باد می‌دهد

آنچه به من نبشته‌ای نیست ز نامه‌بر نهان

شوخی نامه در کفش نامه گشاد می‌دهد

می‌دهی‌ام به خُلد جا رحم کجاست ای خدا

آب و هوای این فضا کوی که یاد می‌دهد؟

خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل

ور نه بهانه جوی من چیست که داد می‌دهد؟

توسن کلک غالبا مصرع فیضی‌اش عنان است

«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می‌دهد»