گنجور

 
غالب دهلوی

تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود

که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود

چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم

نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود

از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز

کشته تیغ ستم را به زیارت نرود

وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم

که نگویی سخن و عرض بشارت نرود

دل بدان گونه بپالای که در خواهش دید

دیده خون گردد و از دیده بصارت نرود

قصر و مهمانکده حاتم و کسری بگذار

نام از رفتن آثار عمارت نرود

حج درویش طمع پیشه نیرزد به قبول

تا که اندوخته کدیه به غارت نرود

تو به یک قطره خون ترک وضو گیری و ما

سیل خون از مژه رانیم و طهارت نرود

رمز بشناس که هر نکته ادایی دارد

محرم آنست که ره جز به اشارت نرود

زاهد از حور بهشتی به جز این نشناسد

که شود دستزد شوق و بکارت نرود

غالب خسته به کوی تو رهین تپشی ست

که به شاهی ننشیند به وزارت نرود