گنجور

 
غالب دهلوی

نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند

نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند

ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری

به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند

ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد

خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند

خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه

ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند

غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد

ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند

به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری

دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند

چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت

تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند

بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش

گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند

رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم

غبار راه او مژگان برگردیده را ماند

جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب

تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند