گنجور

 
غالب دهلوی

شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد

قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد

تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه

کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد

پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه

ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد

هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ

لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد

ای که ترا خواستم لب ز مکیدن فگار

خود لبم اندر طلب خسته ابرام شد

گر همه مهری برو ور همه خشمی بخسب

صبح امید مرا روز سیه شام شد

ساده دلم در امید خشم تو گیرم به مهر

بوسه شود در لبم هر چه ز پیغام شد

همچو خسی کش شرر چهره گشایی کند

صورت آغاز ما معنی انجام شد

دیگرم از روزگار شکوه چه در خور بود

ناله شررتاب شد اشک جگرفام شد

ای شده غالب ستای دشمنی بخت بین

خود صفت دشمنست آنچه مرا نام شد